manoto
Ali-Reza's LOVE


عاشقانه

 

http://fc06.deviantart.com/fs14/i/2007/055/f/c/The_red_Rose_by_Tamilia.jpg
یکی بود یکی نبود
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت
اصلا نمیدونست
عشق چیه عاشق به کی میگن
تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی
مال تو کتاب ها و فیلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی

توی یه خیابون خلوت و تاریک
داشت واسه خودش راه میرفت که
یه دختری اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد
انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولی نتونست
مونده بود سر دو راهی
تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون
اینقدر رفت و رفت و رفت
تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر میکرد
بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود
تا اینکه باز دوباره دختره رو دید
دوباره دلش یه دفعه ریخت
ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد
دختره هیچی نمیگفت
تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد
پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت
پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود
ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
اون شب دیگه حال پسره خراب نبود
چند روز گذشت
تا اینکه دختره به پسر جواب داد
و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد
پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه
از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون
وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن
توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت
پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه
همینجوری چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره
اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد
اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد
یه چند وقتی گذشت
با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن
تا این که روز های بد رسید
روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه
به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد
دختره دیگه مثل قبل نبود
دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد
و کلی بهونه میاورد
دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره
دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد
و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه
و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش
دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره
دیگه اون دختر اولی قصه نبود
پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده
یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره
یه سری زنگ زد به دختره
ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد
هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد
همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد
یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده
پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره
همونجا وسط خیابون زد زیر گریه
طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد
همونجور با چشم گریون اومد خونه
و رفت توی اتاقش و در رو بست
یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد
تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق
اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد
تا اینکه بعد از چند روز
توی یه شب سرد
دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت
و قرار فردا رو گذاشتن
پسره اینقدر خوشحال شده بود
فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون
دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن
و بهشون خوش میگذره
ولی فردا شد
پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
تا دختره اومد
پسره کلی حرف خوب زد
ولی دختره بهش گفت بس کن
میخوام یه چیزی بهت بگم
و دختره شروع کرد به حرف زدن
دختره گفت من دو سال پیش
یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست
یک سال تموم شب و روزمون با هم بود
و خیلی هم دوستش دارم
ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست
مادرم تو رو دوست داره
از تو خوشش اومده
ولی من اصلا تو رو دوست ندارم
این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم
پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت
و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد
دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت
من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی
تو رو خدا من رو ول کن
من کسی دیگه رو دوست دارم
این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید
و براش تکرار میشد
و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت
دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که
تو رفتی خارج از کشور
تا دیگه تو رو فراموش کنه
تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد
دختره هم گفت من باید برم
و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن
و رفت
پسره همین طور داشت گریه میکرد
و دختره هم دور میشد
تا اینکه پسره رفت و برای اولین بار تو زندگیش سیگار کشید
فکر میکرد که ارومش میکنه
همینطور سیگار میکشید دو ساعت تمام
و گریه میکرد
زیر بارون
تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد
دو روز تموم همینجوری گریه میکرد
زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود
تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد
خندیده بود
و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد
پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه
کلی با خودش فکر کرد
تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا
و رفت سمت خونه دختره
میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه
اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته
میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن
وقتی رسید جلوی خونه دختره
سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست
تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد
زنگ زد و برارد دختره اومد پایین
و گفت شما
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین
مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
ولی دختره خوشحال نشد
وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد
ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد
تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت
به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت
پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم
نمیتونم ازش جدا باشم
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
صورت پسره پر از خون شده بود
و همینطور گریه میکرد
تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون
پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد
و فقط گریه میکرد
اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند
مادره پسره اون شب

به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
و گریه میکنه
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده....
این بود تموم قصه زندگی این پسر
عشق عشق عشق
مسئله ساده ای نیست چندان هم پیچیده نیست
هر کسی یه تعریفی از عشق واسه خودش داره...
شاید به نظر شما فیلم هندی بیاد ولی مطمئن باش عین حقیقته...
پایان 

سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:,

|
 

نامه عاشقانه

http://iranpixfa-ir-2.persiangig.com/bazigar/www_iranpixfa_ir_love9.jpg



ادامه مطلب

سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:,

|
 

خاطره عاشقانه

چندین سال پیش دختری بیمار شده بود وباید شاخه ی گیاهی کم یاب رو می خورد.

عشق او تمام دنیا را دنبال این گیاه گشت و در بیابانی یک شاخه از او را پیدا کرد.

و او را از زمین برداشت و در راه بر گشت به بیمارستان بود که گیاه داشت خشک می شد

مرد که این صحنه را دید رگ خود گشود و گیاه از خون او نوشید

مرد قبل از مرگش گفت این گل را به بیمارستان ببرید

وقتی گل را به بیمارستان رساندن

و وقتی شاخه ی گل را به دادند،دختر پرسید پس چرا تو این را آوردی

مرد هم می گوید من در راه جوانی را دیدم که داشت با قربانی کردن جان خود

گلی را سیراب می کرد دخترک که این را شنید بر رویی گل افتاد و هم گل و هم دخترک هر دو پژمرده شدند...


سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:,

|
 

داستان عاشقانه رویا

ین داستان حقیقی رو یکی از بازدیدکنندگان خوب سایت در قسمت نظرات قرار داده بودند که من در اینجا قرار میدم که بقیه دوستان هم استفاده کنند
باتشکر از ایشون(خانم رویا)
داستان عاشقانه رویا:
http://eshghemanblog.persiangig.com/image/roya.jpg


سرگذشت واقعی" چرا این طور شد؟ رویا که عاشق درس خوندنه حالا کارش به جایی رسیده که یک کلمه درس نمیخونه خیلی بیقراره .
صبح تا شب فکرای بیهوده میاد سراغش فکرایی که دارن بهترین فرصتای زندگیشو ازش می گیرن خودشم متوجه شده که داره ذره ذره اب میشه اما به روی خودش نمیاره هر وقت خبری یا ردی از سایه شوم میاد سراغش این طوری بهم میریزه او داشت همه چیزو فراموش میکرد که خیلی ناگهانی بعد دوسال سروکله دروغگویی که همیشه ادعا میکرد عاشقشه پیداش شد.دوسال پیش زمانی که داشت شب وروز درس میخوند که رشته مورد علاقه ش,دانشگاه دلخواهش قبول بشه یهو دید که گوشیش پر شده از پیامای عاشقانه اولش فکر کرد که قضیه جدی نیست یا شاید سرکاریه اماهروقت که پاشو از خونه بیرون میذاشت انگار یه نفرسایه به سایه دنبالش بود ولی اون کسی رونمیدیدازسر کنجکاوی هم که شده با کمک یکی ازدوستاش بلاخره ماجر رو فهمید رضا برادر یکی ازصمیمیترین دوستاش بود که تا به حال از نزدیک ندیده بودش اما اون خیلی خوب رویا رو میشناخت رویا خیلی سعی کرد که منطقی به رضا بفهمونه که اونا واقعا وصله هم نیستن اما حرفای عاشقانه رضا ته دلشوخالی میکرد رویا تصمیم گرفت همه ماجرا رو به خانواده ش بگه .
رضا وقتی فهمید که رویا همچین کاری کرده وخانواده هر دوشون موضوع رو فهمیدن خیلی راحت همه چیزو انکار کرد وگفت این رویا بوده که همه چیزوشروع کرده واونم فقط دلش سوخته جوابشو داده .رویا میدونست از این به بعد هرکی هرچی دلش میخواد درموردش فکر میکنه .میدونست ابروش جلو همه رفته وچند هفته مونده به کنکورباید قید دانشگاه مورد علاقه شو بزنه نگاه سنگین دیگران عذابش میداد .
ماها گذشت رویاسعی میکرد به درسو دانشگاه ش برسه رضا روبخشید تا با خیال اسوده زندگی کنه. باخودش عهد بست که دیگه عشق کسی رو باور نداشته باشه ته دلش خوشش از یکی از پسرای دانشکده می اومد ازنامزد دوستش شنید که اونم یه همچین حسی نسبت به رویا داره. یشتر که پرسوجوکرد متوجه شداونم یکیه مثل رضا شایدم بدتربا اون تیپ و قیافه خوشگل و مظلومش اه وناله خیلی ها حتی نامزدش پشت سرش بود.خدا روشکر میکرد,که اتفاق گذشته باز تکرار نشد. بعد ازدوسال رضا برگشت با همون لحن همیشگی به قول خودش میخواست با کمک رویاگذشته رو جبران کنه ,واقعیت ماجرا روبهمه بگه. رویا میدونست شاید بهترین فرصته که بهمه ثابت کنه که او هیچوقت سراغه رضا نرفته. یادش اومد که رضا رو بخشیده ودیگه نمیخواد هیچوقت اسمی از رضا تو زندگیش باشه.


سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:,

|
 

داستان عاشقانه

یه روز یه دختره یه پسره رو توخیابون می بینه...
خیلی ازش خوشش میاد...خلاصه هر کاری می کنه که دل پسره رو بدست بیاره ، پسره اعتنایی نمیکنه...
چرا؟؟؟ چون فکر میکنه همه دخترا مثه همن...
ازقصه ها شنیده بوده که دخترا بی وفان...
خلاصه می گذره سه چهار روز و پسره هم دل میده به دختره...



خلاصه باهم دوس میشن و این دوستی می کشه تا یک سال ، دوسال ، سه سال ، چهار و پنج... همینطوری باهم بزرگ میشن...
خلاصه بعد از این همه سال که با هم دوست بودن ، پسره به دختره میگه : چقدردوستم داری؟؟؟
دختره با مکث زیاد میگه : فکرنکنم اندازه ای داشته باشه!
پسره میگه : مگه میشه آدم هیچ عشقشو دوس نداشته باشه؟؟؟
دختره میگه : نه...نه اینکه دوستت ندارم ، اندازه نداره...
دختره از پسره می پرسه : توچی؟؟؟تو چقدر منو دوس داری؟؟؟
پسره هم مکث زیاد میکنه ، میگه... میگه : خیلی دوستت دارم...بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی...
روزها میگذره...شب ها می گذره...پسره یه فکری به نظرش میرسه...میگه : میخوام این فکر رو عملی کنم...
می خواس عشق خودشو امتحان کنه...
تا اینکه یه روز میرسه بهش میگه...بهش میگه : من یه بیماری دارم که فکر نکنم تا چند روز دیگه بیشتر دووم بیارم...!
راستی اگه من بمیرم توچکار میکنی؟؟؟
دختره یه ذره اشک تو چشماش جمع میشه و میگه : این چه حرفیه میزنی؟؟؟دوس ندارم بشنوم...
خلاصه حرفو عوض میکنه و میگه : توچی؟؟؟ تو که بمیری ، منم میمیرم...فکرمی کنی خیلی ساده اس تنهایی بدون تو بودن؟؟؟
پسره میگه : نه... بگوحالا...
دختره میگه : نمی دونم چکارمی کنم ولی اگه من مردم چی؟؟؟
پسره بهش میگه : امتحانش مجانیه...!اگه تومردی بهت میگم چکار می کنم...
خلاصه اتفاق میفته پسره یه نقشه میکشه که یه قتل الکی رخ بده...
تا اینکه به ذهنش می رسه الکی خودشو به کشتن بده تا ببینه اون دختره چکارمیکنه...
خلاصه تشییع جنازه ای واسه پسره می گیرن و دفنش میکنن و پسره یه جا قایم میشه میبینه دختره فقط یه شاخه گل رز قرمز میاره میندازه ومیره...
تا اینکه میبینه واقعا اهمیتی بهش نداده...دختره با کس دیگه ای رفته...
خیلی غمگین شده بود...دنیاش خیلی بی رنگ شده بود...
تا اینکه بعد از چند روز دختره تصادف میکنه و میمیره...
دختره رو دفن میکنن...هیشکی سرمزارش نیس...
پسره با یه شاخه گل یاس سفید یا نه با یه دسته گل یاس سفید میاد سر قبر دختره بهش میگه:
اون لحظه بود که این سوالو ازم پرسیدی : اگه مردی چکار میکنم؟؟؟این کارو میکنم...تموم یاس های سفیدو با خون خودم قرمز میکنم...
منم کنارت میمیرم...


سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:,

|
 

داستان عاشقانه دختر سی دی فروش

 

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!


 

جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,

|
 

داستان زیبا

 

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد…


 



ادامه مطلب

چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,

|
 

داستان عاشقانه

 

میگن یه روز لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست داری منو ببینی؟ اگه نیمه شب بیای بیرون شهر کنار فلان باغ می بینمت. 

مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست. نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت تو جیب های مجنون و رفت. مجنون وقتی چشم باز کرد خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت: ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم. افسرده و پریشون برگشت به شهر. در راه یکی از دوستانش اونو دید و پرسید: چرا اینقدر ناراحتی؟! وقتی جریان را شنید باخوشحالی گفت: این که عالیه! آخه نشونه اینه که لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره! دلیل اول اینکه: خواب بودی و بیدارت نکرده! و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟! و دلیل دوم اینکه: وقتی بیدار می شدی گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری! 

مجنون با ناراحتی سری تکان داد و گفت:نه! اون می خواسته بگه: تو عاشق نیستی! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد! تو رو چه به عاشقی؟ 


بهتره بری گردو بازی کنی...!

 


چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,

|
 

داستان عاشقانه لنا (دختر جوان)

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و



ادامه مطلب

چهار شنبه 26 بهمن 1398برچسب:,

|
 


سلام دوستان با

نازترین عکسهای ایرانی

 

خاطرات
خاطرات من
خاطرات شما
خاطرات عاشقانه
طنز
پـــَـــــــ نـــــَـــــــ پـــــَــــــــ
جوک
اسمس
ولنتاین
اسمس ولنتاین
داستان عاشقانه
عشق من
دانلود
آهنگ عاشقانه
فیلم عاشقانه

 

Ali-Reza

 

اسفند 1390
بهمن 1390

 

دانلود فیلم پارتی سعادت آباد
دانلود اهنگ یاد من
دانلود اهنگ سریال عشق ممنوع
دانلود آهنگ وبلاگ
عشـــــــــــق
عاشقانه
نامه عاشقانه
دستان عاشقانه پند اموز
داستان عاشقانه منصور و ژاله
خاطره عاشقانه
داستان عاشقانه رویا
داستان عاشقانه
داستان عاشقانه دختر سی دی فروش
پست ثابت
دِ نــــ دِ
پــــــــــــــ نــــــــــــــــ ّپــــــــــــــــــــ
عشق یعنی::::::
داستان زیبا
داستان عاشقانه
داستان عاشقانه لنا (دختر جوان)
داستان عاشقانه
خاطره عاشق شدن (از طرف دوستان)
داستان عاشقانه
اس ام اس ولنتاین
شعر عاشقانه

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بفرمایید تو و آدرس befarmaeed2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





**نسل جوان**
هـــک ـ ویـــــروس
ردیاب خودرو

 

حمل ماینر از چین به ایران
حمل از چین
پاسور طلا
الوقلیون

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 118
بازدید کل : 6959
تعداد مطالب : 25
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


a

.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->